یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

همه زندگی من

سفر به همدان

سلام دخترخوشکلم بالاخره بعد از یه سفر بیست روزه به همدان زادگاه پدری به خونه برگشتیم .روز بیستم شهریور با دایی فرهام رفتیم بوشهر که از اونجا بریم تهران آخه شیراز بلیط هواپیما برای بیستم گیرمون نیومد مجبور شدیم بریم بوشهر از اونجا بریم از تهران هم با اتوبوس رفتیم ملایر .تو این بیست روز حسابی به تو خوش گذشت کلی شیطنت کردی خودشیرینی کردی یه عالمه هم برات خرید کردیم مامان بزرگ برات یه جفت گوشواره گرفت منم برات سه تا النگو خریدم کلی لباس هم برات خریدم آخه اونجا هوا خیلی سرد بود منم اصلا لباس گرم برات نبرده بودم خلاصه کل حقوق این ماهو برا تو دادیم طلا و لباس چندتا از عکسای سفرو برات میذارم که بعدا ببینی این عکسا رو بام ملایر انداختی...
13 مهر 1392

اینم از هشت ماهگیت!

خوب یاسمین خانوم بالاخره هشت ماهت هم تموم شد و از دو روز پیش وارد نه ماهگی شدی تو این یکماه کلی چیز یاد گرفتی .یاد گرفتی که قشنگ بشینی یاد گرفتی که ماما بگی دددددهم میگی گاهی وقتا هم میگی بوووووب!ولی کماکان خبری از بابا گفتن نیست خیلی خوب غذا میخوری حداقل از این بابت نگرانی ندارم ولی خوب غذا خوردنت اصول داره باید تو روروکت بشینی برنامه بیبی انیشتین ببینی و بخندی منم غذا بهت بدم خلاصه کلی باهم خوشیم این روزا هر روز میری خونه بابا بزرگ اگه یه روز نبرمت هم میان دنبالت اونجا کلی بهت خوش میگذره اصلا سراغ منو نمیگیری موقع برگشتن هم بابابزرگ جایزتو میذاره تو کیفت وجلو ماشین می...
14 شهريور 1392

بدون عنوان

اینم دو تا عکس وقتی داری به صورت کاملا حرفه ای رانندگی میکنی   این عکسا رو هم دیروز با دایی فرهام رفتیم کارخونه بابابزرگ انداختیم   اینجا هم از کارخونه برگشتیم جلو خونه ایم تو هم خوشحال داری دست میزنی اینم یه عکس دیگه با دایی فرهام اینم عکست با خاله طاهره ولی خوب تو عکس فقط تو هستی خاله جون پشت تو قایم شده ...
11 شهريور 1392

یاسی جون و پارک

امروز تصمیم گرفتم برا هواخوری ببرمت پارک کنار خونمون.این روزا انقد هوا گرمه که جرات نمیکنم زیاد از خونه بیارمت بیرون ولی چون حوصلت سر رفته بود به ناچار تصمیم گرفتم برای هوا خوری یه ساعتی بریم پارک.   اولش که وارد پارک شدیم اینجوری بودی         بعد با دیدن بازی بچه ها یه کم غصه خوردی اینجوری شدی         بعدش بهت گفتم غصه نخور تو هم برو بازی کن! اول اسب سواری کردی         از اسب سواری که خسته شدی رفتیم ماشین سواری         آخرشم از شدت گرما به این روز افتادی...
5 مرداد 1392